یکی از روزها، پسر جوانی به نام *سامان* که همیشه به رازهای جهان فکر میکرد، نزد پیرزن دانای روستا رفت و پرسید:
— “مامانبزرگ، میگویند ما از سلول و اتم ساخته شدهایم، اما دانشمندان میگویند ۹۹٪ بدن ما *فضای خالی* است! پس واقعاً ما چه هستیم؟”
پیرزن چشمانش را براق کرد و گفت:
— “عزیزم، فکر میکنی این صندلی که رویش نشستهای جامد است؟ اگر بتوانی با میکروسکوپ قوی به آن نگاه کنی، میبینی که بیشترش *هیچچیز* نیست! فقط ذرات ریز انرژی هستند که با سرعت میچرخند و این توهمِ جامد بودن را ایجاد میکنند.”
سامان تعجب کرد:
— “پس این همه سنگ و کوه و درخت…؟”
— “همهشان مثل آتشِ نامرئی هستند، مثل موجی از انرژی. اما چون چشمهای ما کند است، فقط سطحشان را میبینیم.” پیرزن دستش را روی قلبش گذاشت. “*حقیقت ما، همان نورِ پنهان است*—انرژیِ زندهای که فکر میکند، عشق میورزد و میخندد.”
سامان به آسمان نگاه کرد. ابری سفید آرام میگذشت.
— “اگر اینطور است، چرا بعضیها خودشان را فقط بدن میدانند؟”
پیرزن آهی کشید:
— “برای همین است که مردم گاهی خالیاند، عزیزم. چون فراموش کردهاند *۹۹٪ وجودشان انرژیِ نادیده* است. اگر فقط به جسم فکر کنی، مثل این است که اقیانوس را فقط با یک قطره بشناسی!”
از آن روز، سامان هر وقت به آینه نگاه میکرد، به جای صورتش، به آن *فضای خالیِ پر از نور* نگاه میکرد—همان انرژی نامرئی که جهان را میسازد. و فهمید که انسان، بیش از آنچه به چشم میآید، *معجزهای کوانتومی* است.
*پایان.*
✧・゚: ✧・゚: *پیام داستان* :・゚✧:・゚✧
ما بیشتر از آنچه فکر میکنیم *انرژیِ زنده* هستیم. جسم فقط سطح داستان است—واقعیت عمیقتر، در نورِ پنهانِ وجودمان نهفته است.
این که ذرات وجود من ذرات وجود من نیستند و از من ادامه داره تا زحل تا … کائنات از این فضا آمدند ما همه یکی هستیم.
سنگینی هوا
کیان روی نیمکت پارک شهر، سر به زانو گرفته بود. نفسهایش کوتاه و بریده بود، انگار هوای شهر سنگینتر از آن بود که ریههایش تاب بیاورد. صدای بوق ماشینها، شلوغی خیابان، و اخبار ناخوشایند روزنامه، همگی مثل حلقهای به گردنش فشار میآوردند. با خود زمزمه کرد: «اینجا نمیتوانم نفس بکشم… اینجا جای من نیست. خاک این وطن انگار دیگر مرا نمیپروراند، خفهام میکند.» تصویر فرودگاه و پرواز به سرزمینی دوردست، مدام در ذهنش میچرخید.
ورود به قلمرو زمان
یک روز، در حین قدمزنی بیهدف، چشمش به ویترین کوچک و قدیمی مغازهای افتاد: «کارگاه ساعتسازی پیرخورشید». جایی که زمان گویی به خواب رفته بود. ساختمان آجری قدیمی، بوی نم و خاک، و سکوتی که با زمزمهی خاطرات در هم آمیخته بود، او را به خود خواند صدای آرام و ریتمیک تیکتاک ساعتهای قدیمی از در نیمهباز، او را به داخل کشاند. هوای داخل، بوی چوب کهنه، روغن ساعتسازی و گردی عجیب و آشنا را داشت؛ بویی شبیه خاک کتابهای قدیمی پدربزرگ.
ناگهان، صدای تیکتاکِ ریتمیکی توجهش را جلب کرد. صدایی که با هر تیک، گویی پردهای از غبار را از روحش کنار میزد. به سمت صدا رفت و خود را در برابر مغازهای کوچک یافت؛ شیشهی آن کدر و خاکگرفته بود، اما از میان آنها، دهها ساعت دیواری و جیبی با طرحها و اندازههای گوناگون به چشم میخورد که هر یک با آهنگی متفاوت به زندگی خود ادامه میدادند. بالای در، تابلوی چوبی رنگورورفتهای آویزان بود: “ساعتسازی پیر خورشید”.
وارد شد. عطری از چوب و فلز و کهنگی به مشامش رسید که با بوی ملایم روغن ساعتسازی در هم آمیخته بود. پیرمردی با قامتی خمیده، اما چشمانی درخشان و سرشار از آرامش، پشت میزی چوبی مشغول کار بود. عینک ذرهبینی بر چشم داشت و با ابزارهای ظریف، قطعات ریز یک ساعت جیبی را باز و بسته میکرد. او با چهرهای آرام سر بلند کرد و نگاهی عمیق به چشمان مضطرب کیان انداخت: «سلام جوان. گمشدهای؟ یا فقط صدای وقت را میشنوی؟»
کیان گفت: “سلام. ببخشید… صدای ساعتهای شما مرا به اینجا کشاند.”
پیر خورشید با صدایی گرم و آرام گفت: “ساعتها همیشه هستند. فقط گوشهای ماست که گاهی کر میشوند و آنها را نمیشنوند.”
کیان کنار میز کوچکی نشست و به دستان پیرمرد خیره شد.
اعتراف در سکوت کارگاه
کیان، در فضای آرام کارگاه و زیر نگاه دانای پیرخورشید، ناخودآگاه سفره دلش را باز کرد. از احساس خفگی گفت، از ناتوانی در نفس کشیدن در زادگاهش، از وسوسه ترک خاکی که گویا دیگر به او تعلق نداشت. «حکایت من و وطن… حکایت ماهیای است که فکر میکند آب، خفهاش کرده. اما مشکل از کجاست؟ از آب یا از نفس کشیدن ماهی؟ “مدتهاست احساس میکنم چیزی کم دارم. همهچیز دارم، اما پوچی مرا میخورد. گویی ساعتم کوک نیست.”»
پیرخورشید با لبخندی آرام، دست از کار کشید و به یکی از ساعتهای دیواری بزرگ اشاره کرد که عقربههایش ثابت مانده بود.
پیر خورشید آهی کشید و نگاهش را به کیان دوخت. “زندگی ساعتی است پسرجان. هر یک از ما ساعتی منحصربهفردیم. برخی دیواری، برخی مچی، برخی جیبی. اما همه یک مکانیزم مشترک داریم.”
ساعتی قدیمی و از کار افتاده را برداشت. “ببین. این ساعت زمانی بس زیبا و دقیق بوده. اما حالا از کار افتاده. میدانی چرا؟”
کیان شانهای بالا انداخت. “شاید تمام شده.”
“هیچچیزی تمام نمیشود، مگر اینکه از آن دست بکشیم. این ساعت فقط نیاز به کوک مجدد دارد. یا شاید یکی از چرخدندههایش گیر کرده، یا پاندولش از ریتم افتاده.”
حکمت چرخدندهها و خاک
پیرخورشید ادامه داد، صدایش گرم و آهنگین، مثل صدای خودِ زمان:
«جوانمرد، این یکی را ببین. ظاهرش زیباست، از بهترین چوب ساخته شده، شیشهاش صیقل خورده، اما در ظاهر مرده است. عقربههایش قفل شده. مشکل از ساعت است؟ یا از کوکش؟»
سپس ساعت کوچک جیبیای را از جیبش درآورد که با نوازش انگشتان پینهبستهاش، صدای تیکتاکی منظم سر داد. «این یکی اما زنده است. هر چند کوچک و ساده. رازش در چیست؟ در کوکِ درستش. کوک، جانِ ساعت است.»
نگاهش را به چشمان کیان دوخت: «وطنت، مثل همین ساعت بزرگ و عظیمالجثه است. خاکش، تاریخش، مردمش، همهی اینها چارچوب و بدنهاش را میسازند، مثل چوب و شیشهی این ساعت. اما کیانِ من، آنچه یک ساعت را زنده میکند و به حرکت درمیآورد، چرخدندههای درونش و “کوکِ” صحیح آن است. مشکل تو با وطن، از خاکش نیست، از هوایش نیست. مشکل از “کوکِ درونت” است. از چرخدندههای روحت که شاید قفل شدهاند، یا کوکشان به هم ریخته. این خاکِ پاک، همیشه توان پروردن را داشته و دارد. اما آیا تو به درون خودت رفتهای؟ آیا کوک وجودت را بررسی کردهای؟ آیا چرخ دندههای ایمان، صبر، تلاش و عشق به این خاک را در وجودت روغنکاری و تنظیم کردهای؟»
کیان در طول هفتهها، هر روز به ساعتسازی پیر خورشید سر میزد. ساعتها مینشست و به او که با صبر و دقت مثالزدنی، ساعتهای گوناگون را تعمیر میکرد، نگاه میکرد. پیر خورشید حرفهای زیادی نمیزد، اما هر کلمهاش گویی از دلِ قرنها تجربه و حکمت برمیخاست.
“این چرخدندهها را میبینی؟” پیر خورشید یک روز پرسید. “هر کدام، هرچقدر هم کوچک، نقشی حیاتی دارد. بدون حتی یک چرخدندهی ریز، کل ساعت از کار میافتد. زندگی ما هم همینطور است. هر تجربهای، هر انسانی در زندگیمان، هر شادی و هر غمی، یک چرخدنده است. همه به هم وصلند. اگر بخواهیم یک چرخدنده را حذف کنیم، کل مکانیزم بهم میریزد.
یک روز دیگر، پیر خورشید پاندول ساعت دیواری را نشان داد که منظم و آرام در حرکت بود. “پاندول… این نماد تعادل است. در لحظه زیستن است. مدام به گذشته و آینده فکر کردن، مثل این است که پاندول را با زور نگه داری. ساعت از کار میافتد. زندگی جریان لحظههاست. نه گذشتهای که رفته و نه آیندهای که نیامده. تنها همین ‘حالا’ است که وجود دارد.”
و یک بار دیگر، پیر خورشید مشغول کوک کردن ساعتی بود. “کوک کردن ساعت، یعنی ارزش نهادن به زمان، به لحظه. یعنی برای آیندهای که میآید، خودت را آماده کنی، اما نه با چنگ و دندان، بلکه با آرامش و اطمینان. زندگی، تنها یک بار کوک نمیشود. هر روز و هر لحظه نیازمند کوک مجدد است. این یعنی آگاهی، یعنی تلاش برای بهتر شدن، یعنی مراقبت از خود و از لحظههایت.”
کیان هر بار با درکی نو از مغازه بیرون میآمد. او به ساعت زندگی خود نگاه میکرد. چرخدندههایی که نادیده گرفته بود: رابطهاش با خانواده، لذتهای کوچک روزمره، کمک به دیگران. پاندولی که همیشه با اضطراب و عجله به جلو و عقب هل داده بود، و از ریتم افتاده بود. و کوکی که گمان میکرد یک بار برای همیشه انجام شده و نیازی به مراقبت ندارد.
کمکم، تغییر در کیان آغاز شد. او نه شغلش را رها کرد و نه خانهاش را فروخت. اما نگاهش به همهچیز فرق کرده بود. او شروع به “دیدن” چرخدندههای زندگیاش کرد. با صبر بیشتری به مشکلات گوش میداد، با دقت بیشتری به جزئیات توجه میکرد، و با آرامش بیشتری در لحظهی حال زندگی میکرد. تیکتاکهای درونیاش منظمتر شده بود. او هر روز صبح، قبل از شروع هیاهوی شهر، دقایقی را صرف “کوک کردن” خود میکرد؛ با مدیتیشن، با خواندن چند صفحه کتاب، یا فقط با نوشیدن چای و خیره شدن به طلوع خورشید. او حالا صدای تیکتاک زندگی خود را میشنید. صدای ریتمیک، آرام و پُرمعنا.
روزی، در حالی که پیر خورشید مشغول روغنکاری قطعهای بود، کیان پرسید: “پیر خورشید، آیا زندگی من حالا دیگر ‘کامل’ شده است؟”
پیر خورشید لبخندی زد، دستی بر شانهی کیان گذاشت و گفت: “زندگی هیچگاه ‘کامل’ نمیشود، بلکه پیوسته در حال ‘شدن’ است. مثل همین ساعتها. آنها تا ابد کار نمیکنند؛ نیاز به مراقبت، روغنکاری، و گاهی تعمیر دارند. هنر زندگی، در پذیرش همین نقصهاست. در پذیرش این حقیقت که هر از گاهی پاندولت از ریتم میافتد، یا چرخدندهای گیر میکند. مهم این است که بدانی چگونه دوباره آن را کوک کنی، چگونه آن را تعمیر کنی، و چگونه لحظهبهلحظه، با هر تیکتاک، به آن معنا ببخشی. زندگی، نه رسیدن به مقصدی، که رقص دائم با همین لحظههاست، با همین تیکتاکهای بیشمار.”
خاک، پایه و اساس
پیرخورشید با احتیاط خاکاندازی را که از تعمیر یک ساعت قدیمی روی میز ریخته بود، با انگشت جمع کرد. مشتی خاک ریز و کهنه. آن را به کیان نشان داد: «این خاک را ببین. شاید به نظر بیارزش بیاید. اما همین خاک، زیرپایهی این ساعت، زیرپایهی این کارگاه، زیرپایهی این شهر، و زیرپایهی وجود من و توست. خاک وطن، فقط زمین نیست؛ ریشه است، اصالت است، حافظه است. عشق به وطن، عشق به این خاکِ به ظاهر خاموش است. اما این خاک، اگر با عشق و ایمانِ تو آبیاری شود، اگر **کوکِ وجودت** را با آن هماهنگ کنی، همان خاکی میشود که در آن ریشه بدوانی، قد بکشی و سایهات به دیگران برسد. فرار از خاک، حلِ مشکلِ کوکِ به هم ریخته نیست. گمشدهات را اینجا، در اعماق وجود خودت، در پیوند با این خاک جستجو کن. از ایران گفتم؟ گفتی؟ گفت: خاکش بستر ریشهدواندن است، اما ریشه زدن و رشد کردن، به **ارادهی درخت** بستگی دارد.»
نفسهای تازه
کیان به مشت خاک در دست پیرخورشید خیره ماند. حرفهای پیرمرد، مثل کلیدی بود که چرخی در قفلِ درونش چرخاند. سنگینی روی سینهاش کمتر شد. صدای تیکتاک ساعتهای پیرامونش، که حالا ریتمی آرامشبخش داشتند، به گوشش رسید. نفسی عمیق کشید و برای اولین بار در مدتها طولانی، “بوی خاک” پارک بیرون، بوی نان تازهی نانوایی محله، و حتی بوی روغن ساعتسازی را نه به عنوان بوی خفگی، که به عنوان “بوی زندگی، بوی وطن” حس کرد. اشک شوق در چشمانش حلقه زد. مشکل هرگز خاک نبود. مشکل از کوکِ وجود خودش بود. راهی طولانی برای تنظیم دوبارهی چرخدندههای روحش در پیش داشت، اما اکنون میدانست کجا باید شروع کند: از درون خودش، در آغوش همین خاک آشنا.
کیان به آرامی سر تکان داد. دیگر آن خلأ گذشته را احساس نمیکرد. او حالا میدانست که گنج گمشدهاش، نه در بیرون، که در “مکانیزم” وجود خودش نهفته بود؛ مکانیزمی پیچیده، زیبا و بینهایت گرانبها، که هر روز، با هر تیکتاک، موسیقی بینظیر زندگی را مینواخت. او دیگر نه ساعتی “خراب” بود، نه ساعتی “کامل”، بلکه ساعتی “در کار” بود؛ ساعتی که میدانست چگونه کوک شود، چگونه بشکند و چگونه دوباره برخیزد. و این، خود، فلسفهی تمام زندگی بود.
آذر.م/مرداد1404
*نکات کلیدی داستان:
*استعارهی ساعت و کوک: مشکل اصلی نه در بیرون (وطن)، بلکه در درون فرد (کوک وجود) است.
* خاک به عنوان ریشه و اصالت:** خاک وطن بیارزش نیست، پایهی وجود و رشد است، اما رشد نیاز به ارادهی درونی دارد.
* دیالوگهای حکیمانهی پیرخورشید:** استفاده از ساعت به عنوان ابزاری برای توضیح رابطهی درون فرد با وطن.
* حول کیان: از احساس خفگی و بیگانگی به درک نقش خود و آغاز مسیر اصلاح درون.
* جملهی نمادین «از ایران گفتم؟ گفتی؟ گفت: خاکش بستر ریشهدواندن است، اما ریشه زدن و رشد کردن، به “ارادهی درخت” بستگی دارد.» تاکید بر نقش فعال فرد در وطندوستی.
* حسهای آشنا (بوی نان، خاک پارک): تبدیل نشانههای قبلی خفگی به نمادهای زندگی و تعلق.
داستان عاشقانه های شاعران
فصل یک: آشنایی در مه
باران آرام میبارید و خیابانهای شهر را میشست. روی نیمکتی قدیمی، زیر سایه درختان چنار، دختری نشسته بود با کتابی در دست. نامش «یاسمن» بود. چشمانش مانند دریاچهای آرام اما عمیق و موهای ابریشمی و سیاهش که باد آن را میرقصاند، او غرق در دنیای کلمات، دنیایی که تنها متعلق به او و کتابهایش بود.
ناگهان نسیمی تند برگه های کتاب را ورق زد و چند برگ را به پرواز درآورد. یاسمن با وحشت به دنبال کاغذهای پراکنده دوید، اما باران تندتر شد. در آن میان، مردی با کت مشکی و چتر بزرگی که به دست داشت، ظاهر شد. او با حرکتی سریع ورقها را جمع کرد و با لبخندی آرام به یاسمن نزدیک شد.
- «به نظر میرسد دنیای کلماتتان میخواهد پرواز کند.»
صدایش گرم و دلنشین بود. یاسمن کمی خجالتزده گفت:
- «متشکرم… اگر شما نبودید، شاید تمام نوشتههایم از بین میرفت.»
مرد، که خود را «پارسا» معرفی کرد، گفت:
- «من هم عاشق کتابم. همیشه میآیم اینجا تا بخوانم و بنویسم.»
آن دو زیر چتر پارسا نشستند و درباره کتابهای مورد علاقهشان صحبت کردند. پارسا شاعر بود؛ کسی که با واژهها حال و هوای دیگری داشت. یاسمن هم داستان مینوشت، ولی هیچگاه جرات نکرده بود آنها را با کسی به اشتراک بگذارد.
باران آرام گرفت و خورشید از پشت ابرها سرک کشید. پارسا به یاسمن نگاه کرد و گفت:
- «دوست داری گاهی با هم قهوه بنوشیم و بیشتر حرف بزنیم؟»
یاسمن با لبخندی موافقت کرد. آن روز، آغاز داستانی بود که هیچکدام انتظارش را نداشتند.
—
## فصل دو: رویاهای مشترک
پارسا و یاسمن کم کم به هم نزدیک شدند. آنها بعدازظهرها را در کنار دریاچه میگذراندند، پارسا شعرهایش را میخواند و یاسمن داستانهایش را. گاهی پارسا برای داستانهای یاسمن شعر میسرود و گاهی یاسمن برای شعرهای پارسا دنیایی خیالی میساخت.
یک روز، پارسا گفت:
- «چرا کتابی از داستانهایت منتشر نمیکنی؟ تو نوشتن با استعداد ی.»
یاسمن سرش را پایین انداخت.
- «میترسم… میترسم کسی آنها را دوست نداشته باشد.»
پارسا دستش را به سمت قلبش گرفت.
- «من باور دارم که تو می تونی جهان را با کلماتت تکان دهی. اجازه بده با همکاری هم، کتابی منتشر کنیم؛ داستانهای تو و شعرهای من.»
ایده برای یاسمن هیجانانگیز و ترسناک بود. اما نگاه پارسا به او اطمینان داد که میتواند این خطر را بپذیرد. آنها شروع به کار کردند؛ روزها و شبهای طولانی را به نوشتن و ویرایش گذراندند.
اما زندگی همیشه رویایی نیست…
—
## فصل سه: طوفان پیش رو
مادر پارسا، که زنی سنتی و سختگیر بود، وقتی از ارتباط پارسا و یاسمن مطلع شد، با این رابطه مخالفت کرد. او معتقد بود که پارسا باید با دختری از خانوادهی خودشان ازدواج کند، نه با کسی که تنها عاشق کتاب و نوشتن است. به جای خانه داری و آشپزی روی مبل لم بدهد و کتاب بخواند.
پارسا تحت فشار قرار گرفت. او بین عشق به یاسمن و احترام به خانوادهاش گیر کرده بود. یاسمن متوجه تغییر رفتار او شد، اما چیزی نگفت. ترس از دست دادن پارسا، قلبش را میفشرد.
یک شب، پارسا به دیدار یاسمن آمد و گفت:
- «مادرم مخالف است… اما من تو را دوست دارم. نمیخوام ترکت کنم.»
یاسمن گریست.
- «نمیخوام باعث جدایی تو از خانوادهات بشم. شاید بهتر باشه مدتی همدیگر رو نبینیم.»
پارسا قبول نکرد.
- «ما با هم قول دادیم که رویاهامون رو با هم بسازیم. من تو را رها نمیکنم.»
اما فشارها بیشتر شد. مادر پارسا حتی تهدید کرد که اگر او را ترک نکند، خانه را ترک خواهد کرد. پارسا در عذاب بود.
—
## فصل چهار: جدایی و سکوت
یاسمن، که میدانست پارسا تحت فشار شدید است، تصمیم گرفت خودش کنار بکشد. او بدون خداحافظی، شهر را ترک کرد و به روستایی کوچک در شمال رفت. جایی که تنها دوستش، طبیعت بود و سکوت.
پارسا زمانی فهمید که یاسمن رفته که دیگر دیر شده بود. او به دنبال یاسمن گشت، اما هیچ اثری از او نیافت. احساس میکرد دنیایش تاریک شده است. حتی شعر گفتن هم دیگر برایش لذت نداشت.
مادر پارسا خوشحال بود که پسرش از آن دختر دور شده، اما پارسا هر روز افسردهتر میشد. او بالاخره تصمیم گرفت به دنبال عشقش برود، حتی اگر خانواده مخالف باشند.
—
## فصل پنج: بازگشت به سوی عشق
پارسا شهر به شهر گشت تا اینکه بالاخره دوست یاسمن به او گفت که او در روستایی در شمال زندگی میکند. بدون معطلی، به آنجا رفت. یاسمن در کلبهای کوچک کنار دریا زندگی میکرد. وقتی پارسا را دید، میخواست فرار کند، اما پارسا فریاد زد:
- «من تو را دوست دارم! و حاضر نیستم به خاطر هیچکس دیگری ترکت کنم.»
یاسمن گریه کرد.
- «اما خانوادهات…»
پارسا گفت:
- «با خانوادهام صحبت کردهام. آنها بالاخره فهمیدهاند که تو چقدر برایم مهمی. مادرم گفته که اگر تو را دوست دارم، باید به دنبال تو بیایم.»
آن روز، آن دو دوباره قول دادند که هیچگاه همدیگر را رها نکنند.
—
## فصل شش: کتاب عشق
پارسا و یاسمن با هم به شهر بازگشتند و کار روی کتابشان را به طور جدی آغاز کردند. کتابی که ترکیبی از داستانهای یاسمن و شعرهای پارسا بود.
سرانجام، کتاب منتشر شد با عنوان «عاشقانههای شاعرانه». این کتاب نه تنها در شهر خودشان، بلکه در سراسر کشور محبوب شد. همه از ترکیب داستانهای احساسی و شعرهای زیبا تمجید میکردند.
مادر پارسا نیز بالاخره یاسمن را پذیرفت و فهمید که او نه تنها پسرش را خوشبخت کرده، بلکه استعداد بزرگی دارد.
پارسا و یاسمن با هم ازدواج کردند و در کنار دریاچهای که اولین بار همدیگر را دیده بودند، خانهای کوچک ساختند. آنها هر روز در کنار هم مینوشتند و عشقشان را با کلمات جاودانه میکردند.
—
## پایان خوش: عشقی جاودان
عشق پارسا و یاسمن ثابت کرد که با ایمان و پشتکار، میتوان بر هر مانع غلبه کرد. کتابهای آنها به بسیاری از مردم امید داد که به عشق و رویاهایشان باور کنند.
و اینگونه شد که «عاشقانههای شاعرانه» نه تنها یک کتاب، بلکه نماد عشق و همکاری بین دو نفر شد که دنیا را با کلماتشان زیباتر کردند.
—
## فصل هفت: رازهای قدیمی
زندگی در کنار دریاچه برای پارسا و یاسمن به بهشتی زمینی تبدیل شده بود. آنها هر صبح با آواز پرندگان و نسیم دریاچه از خواب بیدار میشدند و شبها زیر نور ماه به نوشتن و خواندن شعر میپرداختند. کتاب «عاشقانههای شاعرانه» به چاپ سوم رسیده بود و نام آنها به عنوان زوجی ادیب و خالق آثاری ژرف بر سر زبانها افتاده بود.
اما یک روز، وقتی یاسمن در حال گشتزنی در کنار دریاچه بود، پیرمردی را دید که روی نیمکت قدیمی—همان نیمکت روز اول آشناییشان—نشسته بود و به آبی دریاچه خیره شده بود. چیزی در نگاه غمگین او توجه یاسمن را جلب کرد. نزدیک شد و سلام کرد.
پیرمرد با مهربانی جواب داد و خودش را «استاد کاوه» معرفی کرد—استاد قدیمی پارسا در دانشگاه که سالها پیش بازنشسته شده بود. او گفت:
- «من کتاب شما را خواندهام. بسیار زیبا و پراحساس بود. اما چیزی در داستانهایت مرا به یاد خاطرات قدیمی انداخت.»
یاسمن کنجکاو شد و کنار او نشست. استاد کاوه ادامه داد:
- «سالها پیش، من هم عاشق دختری شاعر و ادیب بودم. اما خانوادههایمان مخالف بودند و ما مجبور شدیم جدا شویم. او بعدها کتابی نوشت به نام «رؤیاهای از دست رفته»… که بسیار شبیه به داستان تو و پارسا است.»
یاسمن با تعجب پرسید: «آن دختر… چه شد؟»
استاد کاوه چشمانش را بست و گفت:
- «او هرگز ازدواج نکرد و تنها زیست. من هم هرگز نتوانستم او را فراموش کنم. دنیای عشق و ادبیات، گاهی اوقات پر از داستانهای غمانگیزی است که هرگز گفته نمیشوند.»
این گفتگو ذهن یاسمن را مشغول کرد. او فهمید که داستان عشق او و پارسا میتواند نمادی از امید برای بسیاری باشد، اما همچنین یادآور این واقعیت است که بسیاری از عشقها به سرانجام نمیرسند.
—
## فصل هشتم: کشف یک راز
یاسمن تصمیم گرفت داستان استاد کاوه را با پارسا در میان بگذارد. پارسا با شنیدن این ماجرا ساکت ماند و سپس گفت:
- «استاد کاوه همیشه مرا تحت تأثیر قرار میداد. می دونی؟ او اولین کسی بود که مرا به سرودن شعر تشویق کرد.»
آن شب، پارسا پیشنهاد داد که به دنبال آن زن بگردند، همان عشق قدیمی استاد کاوه. پس از جستوجوهای فراوان، متوجه شدند که او در شهر دیگری زندگی میکند و کتابفروشی کوچکی دارد.
پارسا و یاسمن تصمیم گرفتند به دیدارش بروند. وقتی به کتابفروشی رسیدند، زنی آرام و موقر را دیدند که پشت پیشخوان ایستاده بود و کتابی میخواند. او خودش را «فروغ» معرفی کرد.
وقتی یاسمن داستان خود و پارسا را برای او تعریف کرد و از استاد کاوه نام برد، چشمان فروغ پر از اشک شد. او گفت:
- «ما سالهاست که ارتباطمان را از دست دادهایم. اما من هرگز او را فراموش نکردهام.»
پارسا پیشنهاد داد:
- «چرا دوباره ارتباط برقرار نمیکنید؟ عشق هرگز قدیمی نمیشود.»
فروغ لبخندی زد و گفت:
- «گاهی وقتها برخی داستانها فقط برای همین اندازه زیبا هستند—برای همین اندازه نزدیک، ولی دور.»
—
## فصل نهم: مهمانی شعر و عشق
یاسمن و پارسا تصمیم گرفتند کاری کنند. آنها یک مراسم شعرخوانی در کنار دریاچه ترتیب دادند و از استاد کاوه و فروغ دعوت کردند—بدون اینکه آنها از حضور هم خبردار شوند.
در آن شب مهتابی، کنار دریاچه، جمعی از عاشقان شعر و ادب گرد هم آمده بودند. پارسا و یاسمن قطعاتی از کتابشان را خواندند و سپس نوبت به مهمانان ویژه رسید.
ناگهان استاد کاوه و فروغ یکدیگر را دیدند. سکوت عمیقی فضای مجلس را فراگرفت. سپس استاد کاوه قدم پیش گذاشت و گفت:
- «فروغ… بعد از سالها، تو هنوز هم همان دختر رویاهای منی.»
فروغ با چشمانی پر از اشک پاسخ داد:
- «و تو هنوز همان مردی هستی که من همیشه دوست داشتم.»
حضار به احترام آنان کف زدند. آن شب، نه تنها استاد کاوه و فروغ دوباره به هم پیوستند، بلکه عشق آنها الهامبخش پارسا و یاسمن شد برای نوشتن جلد دوم کتابشان با عنوان «عاشقانههای جاویدان».
—
## فصل دهم: تولد یک رؤیای جدید
پارسا و یاسمن حالا دیگر نه تنها نویسندگانی موفق، بلکه سمبلی از عشق و پیوند بودند. آنها تصمیم گرفتند یک مکتب ادبی کوچک کنار دریاچه تأسیس کنند—جایی که جوانان علاقهمند بتوانند نوشتن و سرودن را بیاموزند.
استاد کاوه و فروغ نیز به آنها پیوستند و با همکاری یکدیگر، «آکادمی عاشقانههای شاعرانه» را بنیان گذاشتند. این مکان به زودی به پناهگاهی برای عاشقان ادب تبدیل شد.
یک روز، وقتی پارسا و یاسمن کنار دریاچه نشسته بودند و غروب خورشید را تماشا میکردند، پارسا گفت:
- «فکر میکنی داستان ما چه تاثیری بر مردم گذاشته؟»
یاسمن دستش را در دست پارسا فشرد و پاسخ داد:
- «ما به آنها یادآوری کردیم که عشق همیشه میتواند پیروز شود—چه در زندگی و چه در ادبیات.»
و اینگونه، داستان آنها ادامه یافت—نه تنها در کتابها، بلکه در قلبهای کسانی که به عشق باور داشتند.
—
**امیدوارم این داستان زیبا مورد پسندتان قرار گرفته باشد. ما را با نظرات خود در بهتر شدن یاری دهید.** 🌸
